بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 239019
تعداد مطالب : 157
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر.
مرا-به جان تو- از دیرباز می دیدم
که روز تجربه از یاد می بری یکسر
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
به دل نماند هیچ ات ز رادمردی اثر
مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی آم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم زپای بگشاید
به سایه دستی بردارم کلون از در.
من از بلندی ایمان خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود می زنی به انگشت درد؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
برآورند زاعماق آب تیره درر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمه ی جاوید جست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعد سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر
چو گاه رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟
مرا حکایت پیروپار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود و نه تر؟
نه جخ شباهتمان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
حکایتی است که تکرار می شود به کرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفدبر
درآن وقاحت شورابه، کز خجالت آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پرده ی مایی پدر، مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیرو زبر.
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی از گشایش چشم
تو را مس آید رویای پر تلالوء زر؟
چه ات اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود بینی
زعرش شعله درافتی به فرش خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت چوبی خویش
به خاک ریزدت احجار کاغذین افسر؟
تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تورا که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث باد فروشان چه می کنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیده ای که چسان
به تیغ کینه فکندندمان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هرکجا کشتند
زدند آتش هرجا به نامه و دفتر؟
زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی شفق منگر!
یکی به دفتر مشرق ببین پدر، نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه، بشر!
*
بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتید
به پایمردی، یاران من به زندان در،
مرا تو درس فرو مایه بودن آموزی
که توبه نامه نویسم به کام دشمن بر؟
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
زراستی بنشانم فریب را برتر؟
زصبح تابان برتابم-ای دریغا-روی
به شام تیره ی رو درسفرسپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جل خر؟
*
مرا به پند فرومایه جان خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر: تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تفریحی
و آدرس
fathi.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.